ستاره خنگول شده بود. چون به جای اینکه حرف مادرجون من را باور بکند که میگفت مامانش نمرده، هی دور ایوان مادرجون خودش راه میرفت و میگفت: «حالا من مامان ندارم چیکار کنم؟!»
اشکان هم هِی به پلهی مادرجونش لگد محکم میزد، بعد هم میگفت: «تقصیر خودته خنگول خانم! مگه نمیدونستی مامان دستش رو تو جیب همهی لباس کثیفهامون میکنه؟»
امید هم همینجوری که داشت گردوهای درخت مادرجون اشکان را میچید، میگفت: «گریه نداره که، بابات میره برات یه مامان میآره، دوباره مثل من ماماندار میشی.»
من هم مورچههای باغچهی مادرجون اشکان را میشمردم تا کسی از توی چشمهایم نفهمد که چقدر دلم برای اشکان میسوزد. آنوقت تلفن خانهی مادرجون اشکان زنگ زد. مادرجونم هم که داشت ستاره را ناز میکرد، گفت: «سینا مادر! برو ببین کیه؟»