در زمان های قدیم دختر جوان و زیبایی بود که یک نامادری بدجنس داشت و زندگی را برای او بسیار سخت کرده بود. نامادری و دو دخترش، آن دخترک زیبا و یتیم را مجبور می کردند تا تمام کارهای خانه را انجام دهد. آن ها او را سیندرلا می نامیدند چون مجبور بود در بین خاکسترهای اجاق بخوابد تا خود را گرم کند. سیندرلا خوشرو بود، حتی وقتی که مجبور بود سخت کار کند.
ا اینکه یک روز دعوت نامه ی مهمانی شاهزاده ی شهر به دستشان رسید.