در یکی از روزهای پایانی ماه اوت سال ۱۹۶۱ در یکی از اتاقهای کوچک بیمارستان، دختر جوانی به نام ریتا زایدل Rita Seidel از خواب بیدار میشود. خواب نبود، بیهوش شده بود. پلکهایاش را که باز میکند میفهمد غروب شده است، و دیوار سفید تمیزی که در نگاه اول، چشماش بر آن میافتد، هنوز کمی روشن به نظر میرسد. نخستین دفعهای است که گذار او به این جا افتاده ولی بازهمان دم به یاد میآورد که امروز و روز پیش برایاش چه اتفاقی افتاده. او از راه دوری به این جا میآید. هنوز هم احساس مبهمی از گستردگی و نیز ژرفای عظیم بر او چیره است. اما با شتاب فراوان از ظلمات بیانتها به سوی روشناییی بسیار محدود صعود میکند. آهان شهر! باز هم نزدیک تر: کارخانه، ساختمان نصب قطعات. همان نقطه بر ریلهای راه آهنی که بیهوش روی آنها افتادم. انگار یکی هم آن دو واگن قطار را که از چپ و راست به سمت من میآمدند، متوقّف کرد. هر دو درست به من نشانه رفته بودند. این آخرین صحنهای است که در ذهنام باقی مانده.