خانم و آقای واتسون از پشت میلهها به محوطهای نگاه میکردند که انتقالدهندگان لوک، ریسوس و کلو را تا روی دریچه همراهی کردند. پدر کلو، نیلز فِر و پدر و مادر ریسوس هم در آنجا بودند. سفر به مرکز فرماندهی ع.ف.ر.ی.ت از طریق یک دریچهی جادویی در سکوت انجام شده بود. اما گاهی صدای گریه و هقهق بلا نِگَتیو بلند میشد.
دستهای آن سه نفر را بسته بودند. هر سه با ناراحتی به والدین خود نگاه میکردند. اسرید بلچر آمد. کاغذ لوله شدهای از پوست آهو در دست داشت. کلو شروع به لرزیدن کرد. ریسوس با دیدن چهرهی اندوهگین مادرش، سعی کرد بیش از این اشک نریزد.
حیوان لجنی با صدایی که شبیه قِرقِرهکردن آب بود، گفت: «متهمان! شما مبادرت به باز کردن راه خروج جادویی از یکی از جوامع ع.ف.ر.ی.ت کردهاید. هزاران آدم معمولی از این راه وارد خیابان وحشت شده و برای ساکنان مزاحمت ایجاد کردهاند. آیا این اتهام را قبول میکنید؟»
لوک معترضانه گفت: «شما متوجه نیستید. من میخواستم برای برگرداندن پدر و مادرم راهی باز کنم...»