واقعیت آنطور که دیگران به آن میآویختند، برای من مجابکننده نبود و زمان که برای همه رودخانهوار میگذشت، برای من بازمیگشت. رودخانه، همه را به سمت گودالهایی میراند که پدر در یکی از آنها خفته بود و مادر، از بیم بازگشت دوبارهاش، سنگی گران بر آن گذاشته بود. من فقط توانسته بودم، ساعتم را در آخرین لحظه به داخل گودال بیندازم (اولین چیزی که راحت از تنم جدا شد) تا خیال کنم، ریسمانی باقی میماند میان من و او. مثل قرارهای ناگفته بسیارمان و مثل همان فوارهای که فقط به خاطر ما، من و پدر، در آن شب بارانی به هوا میجهید و دیگران منکرش بودند.
دست کوچکم را، دست بسیار کوچکم را بلند کردم. پای کوچکم همراهِ آن به جلو خزید. دهانه حفره با انگیزشی هشیار، بسته شد و دوباره باز؛ چشمکی تأییدآمیز! با هر ضربان قلبم، چشمکی دیگر میزد. صدای ضربانها را به وضوح میشنیدم، به سمضربه بیشتر شبیه بود تا ضربان قلبی آن همه کوچک. سمضربهها نزدیک و نزدیکتر شدند و درست پیش از آن که قدم آخر را بردارم تا حفره چون گلی گوشتخوار ببلعدم، دستی پس گردنم را گرفت و مرا روی تن گرم اسبی نشاند. دور شدم از حفره، از برهنگی، از آن همه نزدیکی، و دوباره نزدیک شدم تا