لوک واتسون با تعجب به طول ستون فقراتی که روی زمین چمن جلوی چشمهای او قرار گرفته بود، نگاه میکرد. سعی کرد بیشتر تمرکز کند. در مدرسهی قدیمی درس زیستشناسی اینطوری تدریس نمیشد.
دکتر اسکولی پرسید: «بسیار خوب، حالا میتوانی بگویی مهرههای کمر از کجا شروع شده و به کجا ختم میشود یا نمیتوانی؟»
لوک نمیدانست از این تعجب کند که معلمش یک اسکلت است یا از این که دارد روی استخوانهای خودِ معلم آزمایش میکند. از وقتی که به خیابان وحشت آمده بود، هر روز چیزهای عجیبی اتفاق میافتاد و لوک به آن عادت کرده بود.
جادوی یک قرن شب پایدار در خیابان وحشت شکسته شده و نور روز برگشته بود. در نتیجه کلاس درس در حیاط پشتی دکتر اسکولی، که خودش یک اسکلت بود، شروع شد. ظاهراً همه چیز خوب به نظر میرسید اما لوک نمیتوانست در آن فضای عجیب تمرکز کند.
معلم گفت: «منتظر جوابم.»
لوک گفت: «من...»