درباره مجموعه قصه های شب یلدا، ناز و نیاز و حامد پسر خالد جوهری
«ناز و نیاز دو گل بودند در باغ پدربزرگ و بعد بوتهای شدند در باغچۀ ما و همچنان به یادگار ماندند. تا هر سال به معاد جسمانی و روحانی برگردند و ما هنگام رنج و خوشی چشممان به آنها باشد تا نه خوشیها فریبمان دهند و نه رنجها خستهمان کنند. و این بهترین میراثی است که کسی میتواند برای فرزندانش باقی بگذارد.»
پدر همچنان که چشمش به گلهای باغچه بود، قصه را تعریف میکرد. هر بار چیزهایی به آن اضافه میکرد؛ گاهی هم حوادث پس و پیش میشدند. میشد این چیزها را به حساب ضعف حافظهاش گذاشت، اما ذات قصهگویی او اینگونه سرزنده و بازیگوشانه بود.