سراغ چمدانهاش میرود. آنها را به زحمت حرکت میدهد و به در اتاقی که بناست اتاق او باشد میرساند. میخواهد در اتاق را باز کند. قفل است. در اتاق سودابه هم قفل است. در همهجا جز توالت و حمام هم همینطور.
مستاصل مینشیند. از یکی از چمدانها آلبوم عکسی بیرون میآورد و تورق میکند. ما صداهای محوی میشنویم. انگار صدای خاطرات او باشند که محو و گنگ شنیده میشوند. در میان صداها صدای ملیح خنده ظریف زنی تکرار میشود. و صدای دور بهمن که کسی به نام مژده را صدا میکند. بهمن آلبوم را میبندد. صدای تیر باران شنیده میشود. دستهاش را روی چشمها میگذارد. مدتی بعد برمیخیزد. به دستشویی میرود و لحظاتی بعد با آستینهای تاخورده تا بالای آرنج و دستهای خیس برمیگردد و از جیب کیف دستیاش قبلهنما، مهر نماز و سیگارش را درمیآورد. به سیگارش دقیق نگاه میکند و پیش از نماز آتش میکندش و روی زمین دراز میکشد.