وقتی پدرش رسید، هنوز به او عادت نکرده بودم. پدر خودم با وجود که آدم تو سری خوری بود ــ مردی که هر روز در مدرسه یا هر جای دیگری درگیر مشکلات زیادی بود، ماشین روشن نمیشد و دانشآموزان رفتار مناسبی با او نداشتند ــ اما برای سرزندگی به مردم و تماس با آنها احتیاج داشت. جناب کشیش، ورمونت را دوست داشت چون در مقایسه با سنت لوئیس، مردم زیادی آنجا نبودند. او هفتهها آنجا را ترک نمیکرد، مجبورمان میکرد دو مایل در جادهی خاکی تا نزدیکترین اقامتگاه، جاییکه بقالی، ابزارفروشی و ادارهی پست، همه و همه در یک ساختمان وجود داشت با یک مالک که اتفاقاً یک کارخانهی چوببری را هم اداره میکرد، رانندگی کنیم. ما با شایعات محلی و روزنامهی دیروز برمیگشتیم و میشد از لبخند ابلهانهی پدر زنم که داستانهای مهیج ما را از شهر و حومهی آن گوش میکرد و سر تکان میداد، حدس زد که حتا یک کلمه از حرفهای ما را هم نشنیده است. او فقط چند کار انجام میداد: دیوارهای سنگی میساخت و موتور روی سد دریاچهای را که تو حیاط ساخته بود تر و تمیز میکرد، و بعد میرفت و چرت میزد و در طول استراحتش ما هم مجبور بودیم ساکت باشیم.