سرش را به صندلی چسباند و چشمهایش را بست. تمام لحظات نامزدی برایش زنده شده بود. ثانیه به ثانیهاش را به خاطر میآورد. از به یاد آوردن آن دوران سرخ شد. چه دوران خوبی بود! زمانی که پر از آرزو و هدف بود. وقتی را به خاطر آورد که شاگرد مغازۀ پدرش که دانشجوی دانشگاه تهران بود، به خواستگاریاش آمد. هیچیک از اعضای خانواده به جز خودش راضی به این وصلت نبودند. ولی بعدها که علیرضا شرکت خودش را تأسیس کرد، همه انتخاب او را تحسین کردند. علیرضا جوانی خوشتیپ، درسخوان، کاری و مؤدب بود. کسی که از جوانی کار کرده و روی پای خودش ایستاده بود. آن روزها، کنار علیرضا راه رفتن برایش مئل قدم زدن روی ابرها بود. روزی را به یاد آورد که دوستانش او و علیرضا را در خیابان دیده بودند. عاطفه در چشمهایشان برق حسرت و در چهرۀشان انفجار حسادت را دیده بود. ولی حالا چرا اینطور شده است؟ چرا همه چیز به هم خورده است؟
«چرا عاطفه!؟ چرا؟»