بابا بامبلی در کارگاهش یک صندلی گردان قدیمی داشت که مثل چرخ و فلک میچرخید و جیرجیر میکرد. اما بالاخره یک روز بابا از سر و صدایش کلافه شد و تصمیم گرفت یک صندلی نو بخرد.
بابا فوری دست به کار شد: پول صندلی را واریز کرد و درست سه روز بعد، یک جعبۀ گنده را دم در خانه تحویل گرفت.