پیشخدمت رستوران با لبخندی شیرین و با صدایی آهنگین، گفت: «یک پیتزا مارگریتا و یک پیتزا بُمبِی. دوتا پیتزای مخصوص نِرون هم در راه است. نوش جان!» شنبهشب بود و اعضای خانوادۀ بامبِلی که به پیتزافروشی نرون رفته بودند خیلی گرسنه بودند.
بونو و بِرَندا گفتند: «اوووم!»
پیتزاهای نرون بوی خیلی خوبی میدادند.
مامان گفت: «شروع کنید دیگر!»
بابا به صورت غذا نگاه کرد و غُرغُرکنان گفت: «این که من را فقیر و بیچاره میکند!»