شاهزاده با سری افتاده برای دقیقهای ساکت ماند. بعد از آن همه نقشه کشیدن، تمرین، مقاومت و عهد جسورانهای که با خودش بسته بود، شکست خورده بود! آن کلمه را به یک طعمه گفته بود! حتی احتمال تقلب را حدس زده بود، ولی دستآخر مالدور فریبش داده بود. نابودش کرده بود، درست مثل بقیهی دشمنانش. امید و ایمانی برای شاهزاده باقی نمانده بود. شاید باید تسلیم سرنوشت میشد. نمیدانست چقدر میتوانست در آن فضای وصفناپذیر دوام بیاورد بیآنکه عقلش را از دست بدهد.
شاهزاده سرش را بالا برد: «من هرگز بهت خدمت نخواهم کرد. تو من رو شکست دادی، ولی هیچوقت مالک من نمیشی.» این سخنان را به آنهایی که جانشان را به خاطرش از دست داده بودند، مدیون بود. این سخنان را به خودش مدیون بود. نابود شدن یک چیز بود، تسلیم شدن چیز دیگر، و بدین ترتیب دستکم تسلیم نشده بود.