از شب خیلی گذشته بود. مادر خوابش به هم میخورد خواب عجیبی میبیند. در حقیقت واقعیت خواب را میبیند و هراسان از خواب بیدار میشود و از پنجره بیرون را نگاه میکند. هوا تاریک است هنوز خیلی مانده تا هوا روشن شود. نرگس را صدا میکند و او بیدار میشود و پیش مادر میرود و از ایشان میپرسد بله آنا چه میخواهی؟ چه شده است؟ مادر بریدهبریده جواب میدهد، هیچ،...
خواب یونس را دیدم کت شلوار سفید بر تنش بود. دیدم که توپبازی میکند. شاید تو نمیدانی من میدانم او فوتبال بازیکردن را دوست داشت. یک دفعه توپی که از دستش خارج شد آمد خورد به صورت من و ترکید. او از این حادثه خیلی خندید. مادرمرده عیسی نیز کمی آنطرفتر ایستاده بود بازی پدرش را تماشا میکرد.