عشق با عطری کولی آغاز شد
تو را روزی
پاییز حافظهی آفتابهای سوخته خواندم
تو را
چون دستی گرم،
در عمق جنگل و در انتهای قصه خاک کردم.
در عطش آبی چشمانت لختی خنک شدم
اکنون دستانت سدّ آبها میشود
و آب که مینوشم
گردش زمین
کلمات عاشقانه را صیقل میدهد.
این استفهام تولد عریان توست
که بارانِ سمج بر اسرارش میبارد
و خون از آینه فوران میکند
تا من در طرح کامل تولد عریانت بر دیوار
تا اعماق ریشهها بروم و به روز برسم.
آب سرد
گُلِ سراسیمه را نخ نما میکند
باران آغشته و گُل میبارد
و من
در صدای نیلوفریت سقوط میکنم.