مادر، پسرک را زیر چتر کشید و گفت که خیلی دیر شده، باران هم خیس و مریضش میکند. پسرک اما گوشش بدهکار نبود، دست مادرش را میکشید و او را با خود میبرد. پشت نردههای پادگان هیچکس نبود. از خاک و سوزنیهای خشکیده زیر ردیف درختهای بلند و بزرگ کاج بخار رقیقی بلند میشد و در دانههای باران میپیچید. چندتایی هم کلاغ جفتپا جفتپا، تویش جست میزدند و نُک بر خاک میکشیدند. مادر خستهاش شده بود، پسرک ولی میرفت. توی اتاقک چوبی نگهبانی جلوی در، اول هیچکس پیدا نبود.