جریان آب سرد به صورتم خورد و به سختی چشمهایم را باز کردم.
به اطراف نگاه کردم. توی قفسی بودم و اطرافم را تکههای بزرگ گوشت خام گرفته بود. فنگز هم چند متر آنطرفتر توی قفس خودش بود و از همانجا با قلم آبپاش مکعب، رویم آب میریخت.
اینبار آب روی صورتم پاشید: «بسیار خُب! بیدارم!» و از جا بلند شدم: «چقدر خوابیدم؟»