غروب بود. وقتی روی ساحل قدم گذاشتم، از لابهلای درختها، دکل پرستشگاه و آبراهی که زائران و ملاقاتکنندهها با زورق از آن میگذشتند، به چشمم خورد. آب، زیر واپسین پرتوهای رع به سرخی میگرایید. هوا گرم و غبارآلود بود و بجز صدای بالبال و جیکجیک پرندهها که خود را برای شب آماده میکردند صدای دیگری به گوش نمیرسید. وظیفهای سبک و مختصر داشتم، مگر اینکه ساکنان روستا نسبت به پیکهای فرعون کینهای تند و شدید میداشتند. کاملاً دقیق و کوشا نسبت به وظایفم، از ساحل دور شدم. تعدادی از ملوانها چوب جمعآوری میکردند و تعدادی دیگر طناب پاره شده را ترمیم میکردند ــ گذرگاه کنار رودخانه و حوالی آن را بازرسی کردم تا یقین حاصل کنم خطری متوجه پیک من نیست. طبیعتا خطری متوجه او نبود. اگر بنا بود در طول این سفر کوچکترین خطری متوجه خدمتگزار سلطنتی باشد، ژنرال محافظت از او را به یک سرباز جنگآزموده واگذار میکرد...