ینها، لحظههایی بودند ـ تو بگو سیاه مشقهایی ـ که میشد فکر کنی نقطهای هستند از زندگی آدمها، جاها و چیزها. اینکه به راه آمدند و جواب گرفتند، به گُل نشستند یا به گِل، حرف و حدیثاش با اهلاش. من شاهدِ عشقْ اندیشههای خود بودم و یک بار دیگر در آینه نقاشی کردم؛ به فرض، این بار، آینۀ صحنه شد صفحۀ طرحْاندازی.
دلْخوشم که بازگشتِ این نقش و صدا از کوهِ حضرتِ محمود است؛ که همهاش بازی عشق بوده و عشقْبازی.