میترسم اگر عاشق چشم تو بمانم
در حسرت خود چشم مرا وا بگذاری
پرسیدم از این عشق، جوابی که ندادی!
حیف است که در پاسخم، امّا بگذاری
میآیم وُ میبینم وُ میمانم از این پس
در کوچهی بن بست دلت تا بگذاری
این قطرهی اشک است، غزل شد ولی انگار
ای کاش تو آن را لب دریا بگذاری...