از پشت دری که سمت راست محراب کلیسا بود، مگره صداهای بمی شنید و لحظه به لحظه میتوانست حدس بزند که چه اتفاقی در شرف وقوع است: خادم کلیسا، کودکی که در طول مراسم به کشیش خدمت میکرد و حال تأخیر داشت، و کشیش که بدون کلامی، لباده بلندش را برای نماز میپوشید و با دستانی به هم گره کرده، به همراه کودک که در لباس بلندش تعادل خود را از دست داده بود، به سوی صحن کلیسا میرفت. موهای کودک حنایی بود. زنگولهاش را تکان داد و زمزمه دعاهای مذهبی آغاز شد.
«... هنگام اولین مراسم...»
مگره، تمامی سایهها و اشباح را یک به یک نگاه کرده بود. پنج پیرزن آنجا بودند که سه نفر از آنها، نیمکتهای مخصوص داشتند. یک زن چاق کشاورز، زنان روستایی جوانتر و یک پسر بچه...
صدای اتومبیلی از بیرون شنیده شد، سپس صدای خشک در، گامهایی کوتاه و منظم، و زنی سوگوار که از راهروی کلیسا عبور میکرد.