دو مرد در سکوت وهمانگیزِ کویر آهسته و با زحمت پیش میرفتند، دیگر آن توان و چالاکی شبِ قبل را نداشتند. هر چند قدم که میرفتند، کمر راست میکردند و با نگاهِ خستۀ خود عمقِ تاریکی را میکاویدند تا مگر کورسوی چراغی را در دور دستها ببینند، اما دریغ از یک نقطۀ روشن. گویی در گردابی از تاریکی و شن گرفتار شده بودند و هر چه تقلا میکردند، بیشتر به عمقِ آن کشیده میشدند. گاهی دستهای همدیگر را میگرفتند تا به یکدیگر امید بدهند، اما التهاب دستها را تاب نمیآوردند و ناچار میشدند دوباره دستِ هم را رها کنند. عنایت که حالا با هر قدم بیاختیار ناله میکرد، رو به بهرام گفت: «تیمسار، مطمئنی دورِ خودمون نمیگردیم؟! آخه این دیگه چه جورشه! هر چی میریم تموم نمیشه.»