کلاغ قارقاری کرد و گفت: «مدتی است که مار بزرگ و زشتی، همسایه ام شده است. از وقتی که فهمیده،لانه ام بالای درخت است، از درخت بالا می آید و جوجه هایم را می خورد.» شُغال گفت: «اینکه کاری ندارد، لانه ات را عوض کن.» کلاغ با بالش، جوجه اش را نوازش کرد و گفت: «این کار را می کنم، اما قبل از رفتن، می خواهم،انتقام جوجه هایم را از مار بگیرم.