در صحرایی که آفتاب سوزان میتابد و شعاع گرم هوایش حلقهوار از زمین بیرون میزند کامیونِ قراضه و رنگ و رو رفتهای ایستاده است، در پسزمینه باغی انبوه از درختان میوه دیده میشود.
مردی میانسال در خنکای سایهی ماشین به خواب رفته است.
جوانکی تازه سال با سر و روی آشفته به طرف ماشین میرود و دستی مدام دنده را به جلو، عقب و سپس به چپ و راست میکشد. ناگهان ماشین با صدایی ناهنجار و دود زیاد شروع به حرکت میکند. و عقب عقب میرود و مرد میانسال را در زیر چرخهای خود له میکند