نیمروز میلان. شیشهپاککنها روی ساختمان بلند پیرلّی مشغول کارند؛ جایی که از آن میتوانند چشمانداز وسیع شهر با خیابانهای پررفتوآمد را ببینند. کارکنان درون ساختمان، دفاتر کار خود را برای صرف ناهار ترک میکنند. در پیادهروها، جمعیت میآید و میرود؛ پلیس درحال راهنمایی اتومبیلهاست، و اتوبوسها پر از آدمهای عبوس و خسته است.
در یکی از اتاقهای بیمارستان که با سلیقه آراسته شده و آفتاب بر آن تابیده، تومازو گارانی ــ مردی حدوداً ۴۵ ساله ــ بر اثر دردی آزاردهنده که بر وجودش چنگ انداخته، روی تختش بهخود میپیچد. درد باعث برآمدن نالههایی خفه و زوزهمانند از او میشود. یک دکتر و پرستار در کنار تخت هستند و پرستار درحال آماده کردن سرنگ است.
چهره تومازو که از درد تغییرشکل داده، بهشدت درهم کشیده میشود. پرستار سرنگ را به دکتر که آماده تزریق است میدهد و دکتر در همان حال سعی میکند با زمزمه چند کلمه، بیمار را آرام کند.
با توجه به اینکه آنتونیونی در آثارش تاکید خاصی بر روی کلمات ندارد و به فضاسازی می پردازد، خواندن فیلم نامه جذابیت بسیار کمتری نسبت به تماشای فیلم دارد. ضمایم انتهای کتاب بجز یک مورد چندان جالب نیستند. بخصوص متن آقای شیردل که پیچیده گویی های فراوان دارد.