یک روز که سه میلونه در همان ساعت همیشگی از خانه بیرون رفتند و خیابان کولا دی رینتزو را تا میدان ریزورجیمنتو پیمودند، توجهشان به مغازه جدیدی جلب شد که گویی یکدفعه، درست در همان جایی که تا روز قبل پرچین خاکگرفتهای قرار داشت، سبز شده بود. برق شیشه ویترین از دور مانع دیدن کالای مغازه میشد. هر سه نفر تا مغازه رفتند و بعد بیآنکه کلمهای بر زبان بیاورند، در پیادهرو، مقابل ویترین، به شکل نیمدایره ایستادند.
حالا کالای مغازه را به وضوح میدیدند: خوشبختی بود. سه میلونه، مثل تمام آدمهای این دنیا، چیزهای زیادی درباره این کالا به گوششان خورده بود امّا هیچ وقت آن را ندیده بودند.