لاک پُشت باورش نمی شد که در آسمان است، همانطور که چوب را با دهانش گرفته بود، پائین را نگاه می کرد. آبادی کوچکی دید، از همان بالا،چند نفر را دید که با انگشت او را نشان می دادند و به هم می گفتند:«چقدر خنده دار است! عجب، یک لاک پُشت پَرنده! پس نوکش کو؟ پَرهایش کو؟ هه هه هه...