کور، شاگرد پیش خود فکر کرد، ما کوریم، و نشست و کوری را نوشت تا به آنهایی که آن را میخوانند یادآوری کند که وقتی زندگی را خوار میکنیم، منطق وا میگذاریم، حیثیت آدمی هر روز با ابرقدرتهای دنیا لکهدار میشود و دروغ جهانی جایگزین حقایق جمعی میشود، که آدم وقتی که حس احترامش را به همنوعانش از دست میدهد دیگر به خودش هم احترام نمیگذارد. سپس شاگرد، انگار که سعی داشته هیولاهایی را که زادهی کوری منطق است از خود دور کند، شروع کرد به نوشتن سادهترین داستان: یک نفر دنبال دیگری میگردد، چون فهمیده است که زندگی چیز مهمتری ندارد که از انسان دیگری بخواهیاش. نام کتاب، همهی نامهاست، همهی اسامی ما نانوشته در آن هست. اسامی زندگان و اسامی مردگان. در پایان، صدایی که این صفحات را خواند میخواست بازتاب صداهای متحد شخصیتهای من باشد، و من صدایی بیشتر از صدای آنها ندارم. مرا ببخشید اگر آن چه که برای شما بسیار کم بوده، برای من همه چیز است.