ترسیده بودم از این تردید که دیرزمانی بین من و آسمان، دیوار ساخته بود.
دلم میگرفت وقتی صدایم نرسیده به آسمان، پژمرده میشد و هیچ روزنهای نبود تا حقیقت آبی را تجربهکنم.
ترسیده بودم، اما امشب، دوباره بارانگرفت و کسی در دلم زمزمهکرد: «هنوز هم میشود به معجزه ایمان داشت.»