آن زن را از مدتها قبل، میشود گفت، میشناختم. در کتابفروشیای کار میکرد که به نوعی پاتوق من هم بود. بارها تلاش کرده بودم بروم و به یک قهوه دعوتش کنم. بدیهی است که هیچوقت جرئت نکردم... بیزار و شرمنده بودم از کابوس مزخرفی که یکبار، بعد از دیدن آن دو با هم، سراغم آمد. توی یک استخر پر از شیرقهوه ولرم شنا میکردم، آن زن هم بود، آمدم طرفش بروم که آن مرد، آن منِ دیگر خوشبخت، با شیلنگی سر رسید و شروع کرد به پاشیدن شکر توی استخر. من توی آن محلول چسبناک گیر افتادم و همانطور که پایین میرفتم، دیدم که آن مرد پیش آمد و دست زن را گرفت و به طرف آبشار شیری که ناگهان آنطرفتر ظاهر شد برد... خواب نوچ و تهوعآوری بود...