یک روز بعد از ظهر که ستوان یشکه مرخصی داشت، با یک بسته کیک خوشگل و دیدنی، پیش خانوادهی «تیش بین» رفت. مادر امیل قهوهی سفارشی درست کرده بود. آن وقت سهتایی در اتاقی مرتب، دورِ یک میزگرد نشستند و از خودشان پذیرایی کردند. بشقاب بزرگ کیکخوری به تدریج خالی میشد. امیل دیگر نمیتوانست نفس بکشد. آقای یشکه تعریف کرد شهردار که «نوی شتات» میخواهد جادهی مالروی قدیمی را خراب کند و جایش مسیری درست و حسابی برای اتوبوس برقی بسازد. فقط و فقط هم یک مشکل دارد؛ آن هم مشکل مالی است.
امیل پرسید: «چرا مترو درست نمیکنند؟ اگر چه جادهی مالروی ما از بین رفته ولی اتوبوس برقی که همه جا هست.»...