آسانسور بزرگ با شتاب بالاتر و بالاتر میرفت؛ تا جایی که کشورها و اقیانوسها مثل نقشه در زیر پای آنها محو میشدند. همه جا زیبا بود؛ اما وقتی روی یک سطح شیشهای بایستی و از آن بالا به پایین نگاه کنی، حتماً میترسی. برای همین در آن لحظه حتی چارلی هم احساس ترس میکرد. او همان طور که به پدر بزرگ جو چسبیده بود و با ترس به صورت پیرمرد نگاه میکرد، گفت: «پدر بزرگ من میترسم.»...