بهار پربارانی بود و ما نقشههای خوبی برای تابستان کشیده بودیم. این را خوب به یاد دارم، چون بعد از آن، همه چیز عوض شد. من در آن تابستان با آنگوس دایسارت آشنا شدم.
معمولاً هیچ وقت به خاطر نداشتم در سفرهای پد رم او را همراهی کرده باشم. دیگر مدتها بود که این کار را نمیکردم. هرچند همهی دوستان و آشنایانم شغل او را بینهایت جالب و جذاب میدیدند، من ترجیح میدادم یک پدر معلم، پیشهور یا وکیل داشته باشم؛ پدری کاملاً معمولی. میدانستم که انزجار من از شغل او بیشتر به سبب تصادفی است که در آن، مادر و برادر کوچکم جان خود را از دست داده بودند. برای کشف این موضوع، احتیاجی به روانشناس نداشتم...