چاس که بیدار شد، پناهگاه ساکت بود. نور خاکستری زمستانی از کنارههای پردهی جلوی در به داخل نفوذ میکرد. میتوانست هر ساعتی باشد. مادر از پناهگاه رفته بود و جعبهی کوچک مخصوص اسناد را هم با خودش برده بود. توی جعبه، بیمهنامه و یک بطری نوشیدنی برای موارد ضروری میگذاشتند. صدای گاری شیرفروش را شنید که به طرف میدان میآمد. وضعیت سفید بود.
در حالی که سرش را میخاراند، از پناهگاه بیرون آمد و به دقت به اطراف نگاه کرد. همه چیز درست مثل همیشه بود؛ همان سوت شیرفروش و همان اسب گاری. اما شیر زیادی روی گاری دید و این نشانهی خو بی نبود. هر بطری اضافی به معنی مردن یک خانوادهی دیگر در بمباران شب پیش بود.