بچهها، عبوس و جدی دور میز نشسته بودند. زیرسیگاریِ مستطیلیِ جلوی رویشان را نگاه میکردند، خاکستر سیگارهایشان را در آن میتکاندند، دست زیر چانهشان میزدند، نفسشان را با آه پر افسوسی بیرون میدادند، پکی به سیگارشان میزدند و دوباره دو ستونِ دود را مثل اژدهاهای ملولِ مریض از بینیشان بیرون میدادند.
به رؤیایی که از سر گذرانده بودند فکر میکردند؛ انگار هیچوقت وجود نداشته؛ انگار همیشه همین بوده و هست؛ همین جمع شدن توی سگپز و غرزدن و سیگار کشیدن...