سمان شکافته شد، تو افتادی درست وسط پیادهرو جایی که بساطم پهن بود. بههم نزدیک شدیم. روزنامهها عکسمان را با تیتر درشت چاپ کردند. تو فقط سوت میزدی. به صورتت نگاه میکردم، به چشمهایت که بین هزاران چروک گم شده و هر چروک هزار حرف برای گفتن که من هیچکدامشان را نمیفهمیدم. اما صدای سوتزدنات جوان بود. نمیلرزید. فقط موقعیکه اخبار گوش میدادی و میخوابیدی از سوتزدن دست میکشیدی. اصلاً حرف نمیزدی. بلد نبودی حرف بزنی، یا نه، شاید هم حرفی برای گفتن نداشتی...