دلش بدجوری شور میزد. نه از جنس شورهای همیشگی. بیقراریِ مطبوعی بود که از تجربههای آشنای دوردست میآمد؛ تجربههای دور... فکر کرد: «این دخترهای شهرستانی هم عجب پررو شدهاند. آخر ساعتِ نهِ شب وقتِ کلاس رفتن است؟ آن هم کلاس خصوصی؟ حتما میخواهند خوانمیرو، سالوادور دالی، یا چه میدانم... پیکاسو بشوند! حالا اگر کلاس کنکور یا ریاضی بود یک چیزی...