اولین باری که او را دیدم روی یک چهارپایه چوبی ایستاده بود. با صورتی کشیده و چشمانی تجردبین. گویی رسالتی داشت و مرتب با صدای رسایش فریاد میکشید آن هم درست کنار شلوغترین پیادهرو مرکز شهر، همانجا که زمینش در محاصره بیامان برجهای سنگین، محروم از آفتاب و آسمان و هر معنای تازه، چون محتضری پا میخورد.
تنها او بود که میدیدم با عمامه آبی نخ نما و عبائی مندرس بر دوش و گهگاه نگاه مردمی ماتم زده که مشکوکانه او را زیر نظر داشتند.
- «شاد باشید. نشاط را زنده کنید. تنها راه همین است. خداوند اینچنین خواسته است. راههای کور تکرار شده را با روزهای بیتکرار عمرتان تجربه نکنید این کاسه چه کنم را که ابلیس غم به دست شما داده است به سنگی بکوبید و بشکنید. بگذارید چشمههای شادی و نشاط از درونتان بجوشد، فوران بزند و موجش بهصورت اطرافیان بتابد... شیخ عجب اصلاح امور از اینجا آغاز میشود.»