گویند ابلیس به شهری درآمد که مردماناش در قهر خداوند بودند. مرضهاء آکله بر تن ایشان درافتاده، گوشت سر و رویشان اکل کرده و بههر سولاخی مار و کژدم فروشده و ایشان همه عاجز اما بنمیمیرند. ابلیس آمد و گفت مرا رسولی فرستاد تا شما را خلاصی دهم، دست بهدعا برآورید که رسول هرکه باشد، ابلیس نباشد. بوکه برآیید از این عفن. قیامتی از خلق برخاست. یکی ناله برمیآورد، یکی نهانی اشک ریختی که زنده شدیم و هرکسی به زاری انابه کردی. دست برآوردند که اگر تو ما را خلاصی دهی ما را خدا تو باشی. گفت ای مردم مرده بودیت باز زندهتان کنم. اگر با من آیید شما را بهولایتی برم که از اگند مردگان در او هیچ نباشد و جایی باشد نیکو. گفتند ما خود در زمینی بودیم بس نیکو و روز شب میکردیم به خوشی، ما را رسولی بیامد و عدهای نیکوتر بکرد، افتادیم در اینکه بینی. تو را چه نشان است که از این بتر نکنی. گفت مگر از آن رسول دیگر نشان خواستید. گفتند نه. گفت چون است که امروز چنین خواهید. گفتند حال ما نه چنین بود که بینی. گفت پس بیایید که هرچه باشد به است ازاین.