فقط فضای طبیعت و آمدن دخترها میتوانست برای زمان کوتاهی به من آرامش فکری بدهد.
حتی قبل از آن که دوران پیشدانشگاهی را شروع کنم، ذاتا عارف بودم. جهان را به صورت وجودی رؤیایی و طلسم شده میدیدم. در دفتر خاطراتم نوشتم: کمابیش از کنه همه چیز سر درآوردهام و تنها چیزی که نمیتوانم از آن سر دربیاورم، خود جهان است. جهان بسیار عظیم و غیرقابل درک است. و از مدتها پیش این موضوع را رها کردهام. این تنها مسئلهای است که راه را بر درک کامل و قطعی جهان میبندد.
چون احساساتی بودم، حتی نمیتوانستم تصور کنم به دختری که دوستش ندارم بگویم عاشقش هستم. شاید به همین خاطر بود که خیلی از دخترها را به خانهام دعوت میکردم. خودم میدانستم ممکن است روزی فرا برسد که عاشقی وفادار بشوم. تا جایی که به خودم مربوط میشد، میتوانستم مابقی عمرم را با دختری که واقعا عاشقش میشدم، در کلبهای کوچک در دل جنگل سپری کنم.