زندگی چیز عجیبیه!... من زیاد به این اتفاق فکر نمیکنم. بالاخره این یه واقعیته که باید باهاش کنار بیایم. ولی فروغ زنم مث من نیست. اون هنوز منتظره. باور نداره که پسرمون شهید شده. ما فقط همین یه بچه رو داشتیم. سال شصت و شش رفت جبهه و دیگه برنگشت. هنوز امیدواره که یه روز در باز میشه و اون بر میگرده. چند سال مفقود بود و جنازهشو پیدا نکردن. پارسال خبرمون کردند که بعد شونزده سال جسدش رو پیدا کردن. پلاک و انگشترش رو بهمون دادن. وقتی تابوت پسرم رو دوشم بود بچهمو احساس میکردم. اون خیلی جوون بود. ولی این خواست خدا بود. من میدونم که پسرم دیگه زنده نمیشه و برنمیگرده. ولی فروغ جور دیگهای فکر میکنه. هنوز خیال میکنه محسن زندس و برمیگرده. باورش نمیشه. بعضی وقتا یه کارایی میکنه که من تعجب میکنم. حالا هم داره برای اون بافتنی میبافه. نمیدونم این کارش کی تموم میشه.