گفت؛ آخرین بازماندهی صحرای سرخ بر این خرابه نمیترسد از سردارِ بزرگ یعقوب که جز خون نمیبیند و جز تیغ نمیشناسد؟
گفتم؛" اعوذُ باا... من الشیطان الرجیم"
گفت؛ اگر بخواهم از هفت انداماَت خطِ خون میتوانم ریخت. تو بازپناهِ کدام سایه میروی؟
گفتم؛ "بسم ا... الرحمن الرحیم"
گفت؛ اگریعقوب ـ آن علیل ـ بشنود که سرداراَش ابوعبیدِ حنیفی به هیبت زنی ـ اینچنین لرزیده...، ای وای اگر بگذارم زنده از این خرابه بیرون شوی. و شمشیر از میان برکشید.
گفتم؛ ابوعبید! تا چند تو راهِ دیگران زنی. وقت است که ما راهِ تو زنیم. و سوگند به هفتاقلیم که اینها را من نمیگفتم، که اینها را کسی از زبانِ من میگفت.
گفت؛ "گر راهزن تو باشی، صد کاروان توان زد" وتیغ ازکف بداد.