درباره دلم نمی آید که در اندیشه ی جنازه ها رهایت کنم
من حرفی بیش از کالبد این کلمات مستعمل در سینه ام به انفجار رسیده است
چقدر ما در اقلیم حقیر کلمات تهی
هنوز از زیادتی خویش میلافیم
سر بندیهای سیاه که سیاهی را سیاهتر می کنند
چه خوابهای مضرسی این شیشهی شکسته می بیند
هنوز بوی پنجره از رنگ سربی خیابان گوگردی است
اسم شیشه را به یاد هیچ پرده ای نیاویز
پرده ها همیشه مستوره نیستند
باور کن هیچ فریادی رساتر از سکوت دندانهای تو نیست
صدایت را با چه خطی نوشته اند که در گنگی آن درمانده ام
چقدر به قلب بادی که به ریشه ی پوسیده ات
خاصیت روییدن را آموخت نزدیک شده ام
همه به فردای خود بدهکارند
ولی کسی به ضمانت امروز بر نمیخیزد