[صلوه ظهر است. گرما بیداد میکند. سیاووش با دسته گلی به سوی باغ رحمت میرود. هفت تنان مخفیانه و به دور از چشم یکدیگر او را تعقیب میکنند. همه صورتها پوشیده و در نهایت مخفیکاری در پی سیاووشاند. سیاووش به در باغ میرسد، در میزند؛ لحظهای صبر میکند. دایه در را میگشاید. با احتیاط سرتاسر گذر را میپاید و بعد هر دو داخل شده در را پشت سرشان میبندند. هفت تنان حیران و دزدانه به دکانهای خود میخزند. لحظهای گذر خالی میماند. لاله سیا، فالگیر کولی خسته و عرقریزان با بقچهای که زیر بغل دارد میآید. محل را نمیشناسد. چشم میدواند. سقاخانه را میبیند. به طرف سقاخانه میرود، کاسهای آب مینوشد. جانی تازه میگیرد. در پناه سایهبان سقاخانه مینشیند. از درون زورخانه صدای ضرب و زنگ میآید و ما صدای شعبانخان را میشنویم:
صدای شعبان:
زنگو به صدا ننداز، زلفو به هوا ننداز
لنگه لنگه ابرو را از بهر خدا ننداز
در هر قدمی صد دل انداختهای دیگر
تیغ کهنه از مژگان، زیر دست و پا ننداز
یک شهر پر از کشته از غمزهی جادویت
برگردن خود دیگر جرم خون مانند از
آخر چون خودت شوخی، از پات دراندازد
این طور ز پا ما را ای شوخ بلا ننداز