عطر خدا پیچیده در پیراهن تو
گویی حرا قد می کشد از دامن تو
بر کوه کوه شانه هایت بال جبریل
پوشانده شولای رسالت بر تن تو
از کوه می آیی و در دست تو خورشید
مهتاب می روید به صحن روشن تو
پیچیده پژواک صدایت در دل کوه
با نغمه های جان فزای خواندن تو
وقتی نگاهت آسمانها را ورق زد
تا مرز سدر المنتهی شد مأمن تو
ریحانه های خفته را بیدار کن مرد!
باید شکوفید از شمیم رستن تو
پهلو گرفته آسمان در چشمهایت
آبی شده خورشید هم از دیدن تو
بوی کبوتر می دهد خضرای چشمت
گلدسته و گنبد همه سبز از تن تو