او هجده ساله بود. دزد بود. آدم کش بود، و تا چندروز دیگر یک اعدامی می شد و هنوز غروب برایش تماشایی بود. او می دانست هیچگاه سن افراد نیست که غروب را تعریف کرده است،همان گونه که سن او در کفه ترازوی جنایت هایش قرار نمی گرفت. او می مرد و قضاوت این مردن، سودای چگونگی آن بر عهده عدالت اجتماعی نبود. حتی خودش مرگ را اصل مسلمی می دانست و با آن چندان مخالفتی نداشت. وقتی با ماشین دزدی در خیابان ها به گشت و گذار پرداخته بود به تنها چیزی که فکر نکرده بود تبادل این موقعیت ها بود. زمانی که او قاتل بود و حالا که کسی قاتل او می شد.