به زحمت ساک دستیاش را در محفظه بالای سرش جای داد. خودش روی صندلیِ هواپیما نشست، صندلیِ کنارش را هم که هنوز مسافری برای آن نیامده بود باز کرد، کیفش را روی آن گذارد. و تازه فرصت پیدا کرد به مردی که در صندلیِ سوّم کنار پنجره هواپیما نشسته بود، به بیرون نگاه میکرد و در ظاهر توجّهی به زن و حرکاتش نداشت نظری بیندازد.
عجیب بود که از پسِ آن همه سال، با یک نگاه به نیم رخِ مرد او را به جا آورد و ناگهان قلبش از جا کنده شد. حتّی برای اطمینان از اینکه مرد همان همکلاسِ سالِ اوّلِ دانشگاه اوست، نیازی نبود تا دست کم تمام رخش را ببیند. زیرا از ابتداء و در نخستین روز آشنایی هم تحسین کننده و دلبسته نیم رخ سیمای جذّاب آن پسر جوان شده بود.
با نگاه به نیم رخ مرد، خود را در متنِ یک رؤیا احساس کرد. به نظرش رسید شاید خواب میبیند. اگر به زحمت جلوی خود را نمیگرفت، سر و دستانش را هم زمان به چپ و راست تکان میداد تا دریابد آن چه میبیند در مرز واقعیت است یا وهم.
مرد گرچه مانند موجوداتِ افسانهای، ولی به ظاهر با واقعیتی انکارناپذیر به فاصله یک صندلی کنار او نشسته بود.