جدی جدی شوکه شدم وقتی دیدم قلب انسان به این کوچکی است. در حالی که داخل قفسهی سینهی باز شدهی بیمار قرار گرفته بود، ضربان منظم و سریعی داشت. دندههای بیمار به وسیلهی دو عدد گیرهی فلزی باز نگه داشته شده بود. جراح بایستی یک لایهی ضخیم چربی را میبرید و من خیلی متعجب بودم که چرا زخم آن خونریزی نمیکرد. جراحی دو ساعت طول کشید و پس از آن افرادی که با لباسهای سبز دور و بر بیمار میپلکیدند آنجا را ترک کردند. در مقابل ما مرد پیری لخت روی تخت مخصوص جراحی خوابیده بود. یکی از پاهایش از بالای زانو قطع بود و سه تا اثر زخم بزرگ روی شکم او از جراحیهای قبلی دیده میشد. بازوانش باز بود، طوری که انگار میخواست کسی را در آغوش بگیرد. نگاهم را برگرداندم.
پس از آن در حالی که داشتیم با جراح قهوه میخوردیم، از من سؤال کرد: «برات جالب بود؟»
گفتم: «فکر نمیکردم قلب انسان انقدر کوچک باشد، ترجیح میدادم نمیدیدمش.»