بچههای کوچک همه یک مامانبزرگ داشتند، بعضیها حتی دو تا، فقط اَندی مامانبزرگ نداشت و برای همین هم خیلی ناراحت بود.
بعضی وقتها صبح زود یاد این موضوع میافتاد، مثل امروز.
در راه مدرسه دوستش گِرهارد را دید که چند خانه آنطرفتر زندگی میکرد. اندی از او پرسید: «امروز بعد از ظهر میآی بازی کنیم؟ بریم روی درخت سیب چادر بزنیم؟»
گرهارد گفت: «امروز بعد از ظهر نمیتونم. میرم پیش مامانیم چرخ و فلک بازی.»
چیزی توی دل اندی درد گرفت. در ذهنش گرهارد را دید که روی اسبی نشسته و اسب با آهنگی بالا و پایین میپرد و دور خودش میچرخد.