بعضی آدمها میخواهند دکتر یا وکیل یا مزرعهدار شوند. جِیسون نوزِل میخواست میلیاردر شود.
همهچیز از آن عصر پنجشنبه و از کنار دکّهی بستنی فروشی سوسمار یخی توی پارک شروع شد. جیسون تازه یک بستنی سوسماری سفارش داده بود که دستش را توی جیبش کرد و دید ای دل غافل، پولش را گم کرده است. به جای پول فقط یک سوراخ به گندگی مشتش پیدا کرد. پول تو جیبی یک ماهش باد هوا شده بود.
جیسون کاملاً مطمئن بود که موقع بیرون آمدن از مدرسه پولش همراهش بود. اما بعد از مدرسه با بهترین دوستش رایوی کلی بین درختهای پارک ورجه وورجه کرده بود و ممکن بود پولش جایی افتاده باشد. جیسون که خیلی حالش گرفته بود، گفت: «دوازده دلار! آب شد و رفت زیر زمین!»
رایوی که داشت کلهی بستنی آفتابپرستیاش را گاز میزد، پیشنهاد داد: «بیا باهم دنبالش بگردیم.»